loading...
داستان های عاشقانه
مصطفی بازدید : 11 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

مصطفی بازدید : 10 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

در یك روز بزرگ مرد بزرگ روی پل بزرگی ایستاده بود و سینه به دیوار بزرگ پل بزرگ داده بود . نگران ، نگران از تنهایی بزرگ ؛ صدایی كوچك ، سكوت بزرگ او را در هم شكست ؛ پسر كوچكی قناری كوچكی به او داد و پسر كوچك رفت و تنها گفت : آب و غذای قناری كوچك فراموش نشود ، فصل آواز بزرگ قناری نزدیك است . مرد بزرگ چمدان بزرگش و قفس كوچك قناری را بر داشت و دریك خیابان بزرك قدم گذاشت . در كوچك خانۀ بزرگ خویش را باز كرد ؛ قفس كوچك را روی میز بزرگی گذاشت ؛ مرد بزرگ رو به روی قناری كوچك نشست و از قناری كوچك قطعه ای كوچك خواست ؛ آخر زندگی مرد بزرگ ناگهان كوچك شده بود ، رو به خاموشی بزرگی بود . قناری كوچك همچنان در سكوتی بزرگ و مرد در زمانی كوچك . مرد بزرگ به قناری كوچك گفت: از من گریستن بر نمی آید اما التماس كردن می دانم مرد بزرگ كوچك شد و التماس كرد ؛ التماسی بزرگ برای قطعه ای كوچك . قناری كوچك مثل عكس یك قناری مرده در قاب كوچك قفس بود ، با غمی بزرگ ... مرد بزرگ نعرۀ بزرگی كشید ( بخوان ، بخوان ! ای پرندۀ بی ترحم وگر نه تكه تكه ات می كنم ) و مرد بزرگ دست بزرگش را روی قلب كوچكش گذاشت . قلب كوچك مرد بزرگ در  زیر سكوت بزرگ قناری كوچك پیر شد . قلب كوچك مرد بزرگ در آستانۀ ایستادن بود قفس خالی ، قناری مرده و یك سرزمینپر از قناریهای كوچك با دردهای بزرگ و مردان بزرگ با قلبهای كوچك . فصل خواندنقناریهاست  .... قناریهای كوچك آنچنان بزرگ می خوانند كه هیچ بوی تند عطری آنطور در یكفضای كوچك نمی پیچد .............

مصطفی بازدید : 11 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

 

دارد هجوم این همه آوار خاطره

روی خیال سرد غزل ضجه می زند

دارد غروب سرخ شما سبز می شود

خورشید هم کنار همین بیت می دمد

 

من آخرین ترانه ی این بغض کهنه را

روی سکوت این شب ممتد کشیده ام

من بارها میان همین روزهای تلخ

از لحن حرف های شما زخم دیده ام

 

اینجا میان بُهت غم انگیز این اتاق

اشکی برای مرگ تو در ذهن خانه نیست

دیگر فضای بسته ی این شعر لعنتی

حتی اگر به خاطر تو ! عاشقانه نیست

 

دیگر برای این من  ِ با غم عجین شده

باور کنید راه فراری نمانده است

من می روم که با تو در این روزهای سرد

بر این دل تکیده ، قراری نمانده است

 

من می روم که شهر بداند نبودنت

از ذهن دفترم تپش شعر را ربود

سهم تو عشق بود و وفا بود از دلم

سهم من از حضور تو همّیشه درد بود .

مصطفی بازدید : 10 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

 

بوی یک حادثه از جنس هوس می آید                     

مردی از آنطرف فاجعه پس می آید

 

مردی از آنطرف سادگی ام با یک زن                         

زنی از شکل ریا ! تازه نفس می آید

 

به چه دل خوش شده ای ؟ باز به بازیچه شدن ؟        

 بو بکش ! از همه جا بوی هوس می آید

 

جز من ساده ی از هر دو جهان جا مانده               

مانده ام درد و خیانت به چه کس می آید ؟

 

باز تنها شده ام ـ باز چه سرگردانم                            

 تو که با او بروی ـ باز قفس می آید

مصطفی بازدید : 13 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

يالطيف

من تو را با دل شكسته حين فرار از آدمك هاي سياه دل از خدا هديه گرفتم.

شروع هق هق هاي فراق وجود گرمت را درخور ياد تو دانستم.

در خانه اي مملو از آينه اما بدون نگاه عكس تو را گذاشتم.

تا چشمانم با نقش چهره ي تو رخ زيباي ماه را از ياد ببرد

گل هاي سرخ و زيباي دنيا را مي شكنم تا با وجود تو خاري نباشد.

از شوق تبسم نگار تو دنياي ناميدم را اميد مي دهم.

خلق خدايي اما خالق جسم دوباره ي من هستي.

آتشي در زمستان دلم هستي كه فصل بهار را برايم آشنا ساختي.

 

غريو خواستن تورا به گوش آسمون مي رسانم

تا عشقت آسماني در خاطر زميني ها به جا ماند.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    ای خوشکلا به وب داستاتی من نظر بدید ممنون
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 19
  • بازدید کلی : 143